بچه بودیم...
خانه بزرگ و با صفایی داشتیم و
بازی می کردیم
خانه بزرگ و با صفایی داشتیم و
بازی می کردیم
آنروزها آخوندها گاهی خانه ما روضه می خواندند
بعد از روضه،
پنج زار می گرفتند،
پنج زار می گرفتند،
ما را دعا می کردند و
.. می رفتند...
.. می رفتند...
و ما باز
بازی می کردیم
*
حالا سالها گذشته و ما
*
حالا سالها گذشته و ما
پیر و
بی خانمان شده ایم
بی خانمان شده ایم
آخوندها خانه و صفای ما را گرفته اند و
دیگر نمی روند
آنها حکومت می کنند و
ما را
اعدام می کنند ...
اما پای دارهم
از دعا به جان ما
فروگذار نمی کنند!
...................................................................................
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر